سفارش تبلیغ
صبا ویژن

شاید نتوانم چیزی بنویسم...

آن‏چه من از تو می‏دانم، به اندازه چند روزی است که تو را یافته‏ام و تو را می‏شناسم...
من تو را به اندازه لحظه‏هایی که مرا به حضور پذیرفته‏ای درک کرده‏ام...

پس از من انتظار نداشته باش بتوانم آن‏گونه که هستی توصیفت کنم...
مهم نیست... . مهم این است که می‏خواهم بشناسمت و سعی خودم را کرده‏ام که... .

نوشته‏های من ارزش توصیف تو را ندارند. بلد نیستم. نمی‏دانم.
کویر لزوما جای بدی نیست. اما وقتی شن‏های آن به همراه باد، چشمانت را از دیدن محروم می‏کنند، آرزوی باران هم لبخند بر لب می‏آورد چه رسد به خود باران...

گفتم که! نمی‏دانم. بلد هم نیستم. اما بودن تو و آمدن تو، شاید آن باران باشد. همان بارانی که بعد از رقص طوفان شن در چشمانم به مهمانی زیستنم آمد...
شاید هم چیزهایی دیگر. گفتم که ...

از من مخواه که نمی‏توانم. پرگویی و درشت‏گویی هم نمی‏کنم. می‏دانم که نمی‏دانم و نمی‏توانم و ...

البته شاید تقصیر خودت هم باشد. شاید خودت را آن‏چنان که باید، به من نشان نداده‏ای. شاید آن‏گونه که لایق خودت بوده است، فرصت با تو بودن را نثارم نکرده‏ای...

باز هم نمی‏دانم و نمی‏توانم. 
 


نوشته شده در  دوشنبه 86/2/3ساعت  10:1 عصر  توسط  
  نظرات دیگران()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ
بازار مؤمن است یا مستکبر؟
دِ زود باش
بهانه‏ای به نام «دعوت»
[عناوین آرشیوشده]